دو روز قبل در دفترم نشسته بودم وبا دو نفر از دوستانم در حال صحبت بودم که زیدی از جلوی دفترم عبور کرد در انتهای عبور از در شیشه ای دفترم نگاهش به من افتاد به یکباره یر گشت وارد دفترم شد پس از سلام واحوالپرسی گفت : فلانی هیچ خبر داری در شهر جدید هشتگرد میدانی هست که هم آب دارد و هم نان ؟ گفتم میدانی که اب داشته باشد دیده ام ولی میدان نان دار ندیده ام . این کدام میدان است؟ گفت میدان شهرداری . گفتم وسط میدان به آن شلوغی نانوایی چه میکند ؟ گفت باید بری و ببینی .
با سابقه ای که از آقایان داشتم با خود گفتم بعید نیست وسط میدان نانوایی زده باشند! کنجکاو شدم ماشینم را سوار شدم و به میدان شهرداری رفتم چرخی زدم هر چه چشم چرخاندم از نان و نانوایی خبری نبود .به دفترم برگشتم روز بعد همان رفیق به موبایلم زنگ زد وگفت: اصل روستا چه شد ؟ رفتی؟آب ونان را درمیدان شهرداری دیدی؟صادقانه گفتم با ماشین چرخی در اطراف میدان زدم . کمی آب در وسط میدان بود ولی نان ونانوایی ندیدم .
گفت: برو پیاده شو وبا دقت نگاه کن خواهی دید. پس از اتمام تماس ماشین را روشن کردم و به میدان مذکور رفتم ماشین را در گوشه ای پارک کرده پیاده به قدم زدن در میدان پرداختم با دقت به این سو وآنسو نگاه کردم در یک گوشه چند تکه نان آغشته به خون نظرم را جلب کرد کمی هم آب در حوضچه کوچک وسط میدان وجود داشت چیزی دستگیرم نشد به دفترم برگشتم . همکار خوبم با دیدن من طبق معمول بلافاصله یک چایی لبریز- لب سوز ولب دوز برایم آورد. در حال نوشیدن چایی بودم که تلفن زنگ زد. بی مقدمه گفت رفتی چی شد؟ گفتم تو مرا سرکار گذاشته ای آنجا نه نان بود نه نانوایی . او که به شدت ناراحت و عصبانی شده بود گفت ای بابا با کی داریم میریم سیزده بدر ! من تو رو باهوشتر از اینها میدونستم .ببخشید خدا حافظ. و تلفن را قطع کرد .
ساعت حدود هفت شب از همکارم خداحافظی کردم و به خانه رفتم شام را خوردم کتابی وبالشی را برداشتم و در کنار شومینه دراز کشیدم به امید آنکه چند صفحه ای بخوانم . به یکباره خود را در میدان شهرداری شهر جدید دیدم. وقتی نگاهم به وسط میدان شهرداری افتاد باتعجب دیدم تعدادی زامبی به دور حوضچه کوچک وسط میدان گرد آمده اند هر کدام تکه نانی در دست دارند وآن را پی درپی به داخل حوضچه که پر از خون است میزنند وبا حرص و ولع تمام میخورند و دندانهای خون آلودشان را به همدیگر نشان میدهند کمی که دقیقتر شدم تعداد زامبی ها نه نفر بودند یکی از زامبیها که قد کوتاه و شکم آماسیده ای داشت و از دست ها ودهانش خون میچکید به یک باره متوجه من شد وشروع به دویدن به طرف من کرد من که به شدت ترسیده بودم به یکباره از خواب بیدار شدم .عرق پیشانیم چند صفحه از رساله آزادی جان استوارت میل را خیس کرده بود . بلند شدم کتاب را بوسیدم .و در کتابخانه گذاشته وخوابیدم .
ای کاش زمان یوزارسیف بود ومن میتوانستم تعبیر درست خواب خود را از او جویا شوم
کلمات کلیدی: زامبی- شهرجدید هشتگرد- شهرداری